به نام خدا
سلام؛
اوّلین "سختترین" امّا "بهترین انتخاب عمرم" انتخاب رشته دبیرستانم بود (دومیش انتخاب همسرم :) ). خیلی انتخاب سختی بود. رفاقتهای نوجوانی، رفاقتهای عمیق و محکمی هستن. به این راحتیها نمیتونی بشینی و ببینی یه عده از دوستات میرن ریاضی، یه عده تجربی، یا انسانی. خیلی جدا شدن از رفقا سخته و روی تصمیمگیری آدم اثر میذاره.
بعد از اون، گرفتار نظرات اعضای خانواده میشی. پدرم خیلی اصرار داشت ریاضی بخونم. چون فکر میکرد من خیلی شبیه خودشم (که هستم) و چون هستم باید پا جای پای خودش بذارم ( که احتمالا خودشم اوّلین "سختترین" امّا "بهترین انتخاب عمرش" این بود که ریاضی خوند).
تازه همه اینا رو نادیده بگیری، میفتی تو تور مشاور تحصیلی مدرسه که خیال میکنه بهتر از خودت میتونه برات تصمیم بگیره!
به هر حال، من دو سه سالی بود که راهمو پیدا کرده بودم، سفت و سخت. بی برو برگرد روزها رو میشمردم که سال اول دبیرستان تموم شه و برم گرافیک. ثانیهها رو میشمردم و انتظار رو نخ به نخ میکشیدم. بیقرار بودم و عاشق. اینقدر که هیچ طرح و نظری، قدر سر سوزن نمیتونست ارادهمو سست کنه و دست آخر هم هرجور بود رفتم و گرافیک خوندم.
اون وقتا نزدیکترین هنرستان به ما، منطقه یک بود، تجریش، هنرستان آزادگان. از شهرک غرب میکوبیدم میرفتم تجریش و برمیگشتم. ولی بیشک و بیاغراق، امروز هرچی تو زمینه هنر دارم، از تحصیل تو اون مدرسه دارم. و البته یکی از بهترین رفقای زندگیم، مهدیه رو. و بخشی از بهترین خاطرات عمرمو.
آره، اینجوریه. گاهی انتخابها، عین تیری که قشنگ بشینه وسط هدف، درست و دقیقه. وقتی انتخابت، عاشقانه است، دیگه پای همهچیزش وایمیستی.
دیگه اینکه ساعت 9 و 10 شب از دانشگاه برسی خونه و یه شام سرپایی بخوری و دو ساعت بخوابی فقط واسه اینکه نمیری! و بعد بلند شی تا صبح برای کلاسای فردات اتود بزنی و اجرا کنی و برای ژوژمانات جون بکنی، و هر روز قدر یه وانتبار، بند و بساط بکشی دنبالت و صرفهجویی کنی که پول تو جیبیت کم نیاد و خانوادهت نفهمن چقدر هزینه ابزار و وسایل میدی (که البته بازم کم میاوردم و میفهمیدن :) )، و اینکه روزی 2 ساعت راه داشته باشی تا دانشگاه و 2 ساعت تا برگردی خونه و اون مسیر انتهایی تا خونه رو که باید وسط ردیف شمشادها تو اون ساعت خلوت و تاریک شب تنها راه بری و با یه دست چادر و وسایلتو سفت بچسبی و با یه دست، کاترت رو توی جیبت لمس کنی و خیال کنی اگه اتفاقی بیفته از اوناشی که بتونی ازش استفاده کنی! و اینکه هر حربهای به کار ببری، باز از بخت بدت مجبور شی با مدیر گروه سختگیر و انعطافناپذیرت کلاس برداری و کل ترم جلوی چشمش آفتابی نشی و اتود نشون ندی و اونم زیر چشمی بپادت و هی بیاد سروقتت که یعنی حواسم بهت هست و هی فشار بخوری، و اینکه تو دفاعیهت گیر بده و به چالش بکشدت و تو اضطرابتو قورت بدی، و اینکه استاد طراحیت تصمیم بگیره از جنوب شهر بکشدت بالای شهر موزهی حیات وحش برای واحد طراحی از حیوانات و بعد نیم ساعت بعدش، استاد معارفت توقع داشته باشه جنوب شهر تو کلاس حاضر باشی و اینکه ...
خلاصه اینکه هر بلایی سرت بیاد، هر میزان سختی و خستگی و دردسر داشته باشه، عاشقی!
عاشقی و این حرفا حالیت نیست. پای انتخابت وایستادی تا آخرین قطره خون!
واقعا!
همه جوره پاش وایمیستی.
همه جوره.
تو بگو قله قاف.
آره فاطمه جان!
دوست دارم اگر انتخاب میکنی،
نه نگاه کنی به حرف و نظر دیگری که میخواد خانواده باشه یا فامیل یا حتی مشاور مدرسه،
نه نگاه کنی به پرستیژ اجتماعی و کلیشهها و باورهای عمومی،
نه هیچ چیز دیگهای جز اون چیزی که واقعا و عمیقا عاشقشی.
دوست دارم یه روز بهم بگی:
اوّلین "سختترین" امّا "بهترین انتخاب عمرم"، انتخاب رشته دبیرستانم بود ( و البته دومیش انتخاب همسرم :)) ).
................
پ.ن.
1. اینو تو لیله الرغایب برات نوشتم، بس که عشقی.
2. دومی به لحاظ زمانی :))
بازدید امروز: 205
بازدید دیروز: 100
کل بازدیدها: 583849